یکهنگریستندیدن جهان در قالب نظامی از تقابلهای دوتایی دیرزمانی ست که آن را به دوپاره بدل کرده، دوپارگی که منجر به جراحت و درد شده است؛ مرد/ زن روز/شب، سپید/سیاه و… از افلاطون و جهان مُثلش در قالب عالم واقع تا دکارت و مرزبندیاش از ذهن و جسم، کشیدن خطهای تیز و برندهای میان ‹‹قطبهای متضاد›› منجر به نادیده انگاشتن سایهها، درهمدویدگیها و هم پوشانیهای میان امور ظاهراً متضاد شده است. درک مسئله عدم قطعیت به عنوان یکی از اساسیترین ضرورتهای استنشاق در اتمسفر اندیشه و زیست معاصر، امکان دیدن جهان در بُعدی دیگر را فراهم میکند: درک جهان به عنوان ساحتی آشوبناک که در آن حقیقتی فرای قراردادهای اجتماعی و زبانی نمیتوان متصور بود. آثار سارا عباسیان هم راستا با این منظر، وجه اندیشگون قابل اعتنایی را در خود حمل میکند؛ درک امکان حضور هم زمان چند پدیدهی ظاهراً متضاد در یک سوژهی ناهمگون، سوژهای که نه تنها آنطور که مرزبندیهای مدرن سعی در معرفی او داشتند یکپارچه و یکدست نیست؛ بلکه هم زمان از چند موضع گوناگون به هستی خویش ادامه میدهد: در مجموعه طراحیهایش از نوزادهای انسانی در کنار پارههای استخوانی، از تقابل دوتایی مرگ/زندگی واسازی میشود و علاوه بر وجه نشانهشناختی مسئله که نوزاد را استعارهای از زندگی و استخوان را نمادی از مرگ میداند، استحالهی فرمها به یکدیگر اینهمانی تکاندهندهای را یادآور میشود، شباهت میان فرم سر و سر استخوان که به عمد یا غیر عمد به خلق چشماندازی وسیعتر از همجواری صرف دو نشانه دور و متناقض میتواند منجر شود: گویی از ابتدا حجم عظیمی از مرگ درجسم کودک انسانی حضور دارد، حجمی که روزی اساس و تکیهگاه حیات و روزی دیگر نماد نیستی است؛ استخوان. در مجموعه نقاشیهای تازه عباسیان اما سوژههای مجموعههای پیشین او همچون ‹‹بیدفاع›› و ‹‹تلخزاد›› را در هیئتی سالخورده میبینیم. اکسپرسیونیسم درونگرای آثار طراحی او در مجموعه نقاشیهایش خصلتی برونگراتر مییابد: حضور مرگ در این چهرهها ملموستر است و تکنیک خوب، باز به کمک میآید؛ پوست صورتها شکافهای عمیقی برداشته و زبری شان با چشم لمس میشود، حضور پاششهای رنگی و طیفهای رنگینکمانی خلاف عادت عمل میکنند و به جای زندگی و سرزندگی اضمحلال و فساد را بر چهرهها تحمیل میکنند انگار به سطحی زنگار بسته یا کپکزده نگاه میکنیم. رنگهای سرخوشی که نشان از زندگیاند، اما روزنههای مرگ ناگهان به شکافهای عمیقی بدل میشوند و آنها را در خود میبلعند. رنگها همچون آب حیات بر چهرههای مرگزدهی سوژهها نثار شده است بدون آنکه چیزی از زوال و جمود آنها بکاهد: حضور استخوان، مرگ بالقوه و سرنوشت پوشیدهی کودک انسانی را بازگو میکند که در دل خاک جامه از خود میدرد و عریان میشود و حضور مرگ در دل رنگ، خلاف آمد عادت رسم انسانی آیین مرگ است؛ آیینی که جز با زیباییشناسی سیاه و سیاهپوشی به عنوان نماد آن، نشانگذاری نمیشود. از ارجاعات و دلالتهای معنایی سخنهای بسیاری میتوان گفت: وسعت این خوانشها نه تنها از منظر هر بیننده متفاوت با دیگری است بلکه هر بینندهی واحد نیز میتواند خوانشهای متکثری از آنچه پیش رویش قرار دارد، داشته باشد. مسئله ی اساسی اما در این واقعیت روشن نهفته است که علیرغم اینکه مضمونمحوری هنر معاصر، راه را برای زیاده سخن گفتن از آثار هنری باز میکند اما هم چنان آثار اندکی هستند که پتانسیلهای قدرتمندی برای معنادار سخن گفتن به مخاطب ارایه کنند آثاری که اندیشه را به جایی فراتر از مرزهای کلیشه اش سوق دهند و از همه مهمتر سخن نگویند بلکه سخن خود را در قالب عناصر بصری به مخاطب ‹‹نشان دهند›› و بدون علنی گویی بر حواس او مؤثر واقع شوند. به جرأت باید گفت آثار سارا عباسیان در این میان در جایی درست در میانهی تکنیک و زیباییشناسی و اندیشگونی ایستاده است. همانقدر که اکسپرسیونیسم آن حواس را به خود وا میدارد، به لحاظ مضمون نیز قدرتمند عمل میکند و این همان نیاز اساسی هنر معاصر ایران است در کنارگذاشتن راحتطلبی و پرداختن به تکنیک و درک روشهای پیچیدهتر و هوشمندانهتری از بیان که از کوچهبازار بیان صریح و تصویرسازانه به راههای صعبالعبور و دشوار بیان هنری از طریق فرم و عناصر بصری و نه از طریق سوژهی مورد بازنمایی میرسدمهسا فرهادیکیا، بهمن ۱۳۹۳