مادربزرگم كه از دنيا رفت، من در جايي بسيار دور از او بودم. مادربزرگم زلالي و پاكي اين جهاني بود و خانهاش يادآور تابستانهاي كودكيم در خوي.وقتي رسيدم، او را به خاك سپرده بودند؛ هيچگاه تصوير مرگ را بر چهرهاش نديدم.شب را آن جا گذراندم و براي نخستين بار، بي او. پنجره هاي خانهاش بزرگ بود و پر از گلدانهايي كه زمستانها به داخل ميآورد.عكس گرفتم؛ پياپي و بيهيچ درنگ عكاسانهاي؛ انگار مي خواستم حركت انگشتانش را هنگام بستن نخ هاي رو گلدانها تا ابد تجسم كنم و براي هميشه مادربزرگم و نوستالژيهاي كودكيام را از آنِ خود كنم.” بعد از مادربزرگ” برايم آغازي بود براي زندگي ديگرگون در جهان عكس.