Wardrobes

“زیبا باش وحرف نزن” فقط یک خیال. آیا تصویر این خیال روی شیشه شما می‌افتد؟…. نه هیچ چیز برهم نخورده است ….خلاء الماسی که بر هیچ شیشه‌ای خط نمی‌اندازد، حضوری که غایب است، زیبایی …ما با همین چشم‌ها گاهی چیزی را می‌بینیم که وجود ندارد.*

این بازی کودکی من است. آن‌بار زمانش که رسید متولد شدم، این‌بار اما منتظر می‌مانم…
آهای! کسی در کمد را باز نمی‌کند؟ هیچ‌کس در خانه نیست؟ باز عروسی است یا عزا؟ چرا شهر خالی از سکنه شده است؟ این همه چراغانی برای چیست؟
در جهانی که خود ساخته‌ام، در حال تادیب شدنم. ای کمد سرکوبگر! تو به بهانه جلوگیری از هرج و مرج و برقراری نظم و انضباط، وارد شهر و خانه من شدی اما هر چه را در خود جای می‌دهی، فراموش‌اش می‌کنی. لباس‌ها، عطرها، کتاب‌ها، آلبوم‌ها، کفش‌ها، ساک‌ها، چینی‌ها و ساعت‌های ما را زندانی خود کرده‌ای! … تو یک حفره زمانی شده‌ای. یک سیاه‌چاله فضایی که درون‌اش دیده نمی‌‌شود. تو هر چه را که داریم می‌بلعی و افسوس که آخرین لقمه‌ات من هستم!
حالا که این‌طور است، پنهان از دیگران، زندگی پنهانی‌ام را با تو و در درون تو آغاز می‌کنم. بوف‌کوری می‌شوم و با رنگ‌ها بازی می‌کنم تا بگویم: در درون هر کمد، زخمههایی است برای نواختن روح…

شاید هر کمد دریچه‌ای باشد رو به شهر. شاید هر کمد تاریخچه دیرینه‌ای داشته باشد از تبار نوری که حالا دیگر نیست. شاید درون هر یک اندیشه‌ای باشد ژرف‌تر از هر اندیشه کهنه‌ای که بپنداری. نه این‌که هر کمدی که قدیمی‌تر باشد بهتر است، نه! اصلا مگر صدای قژقژ رنگ‌ها را روی بوم نمی‌شنوید؟ رنگ‌ها لولا شده‌اند تا این دریچه مسدود را بگشایند. و من زنی تنها که در آستانه فصلی سرد می‌خواهد متولد شود. می-خواهم با کمدها و از کمدها متولد شوم. می خواهم بی آن‌که آن‌ها را بگشایم، به مکاشفه جهانی بروم که راه نجات من باشد. پروانه‌ای شوم بر فراز پیله خود.
گوش کنید. صدای قژقژ کمدها را می‌شنوید؟ نکند شما هم از پیله‌هایتان…
کمد‌ها با من حرف می‌زنند وصدای آنها را می‌شنوم. حرف‌هایی برای آشکار کردن رازهای نهانی و نشانه‌هایی از زندگی پایان یافته و پنهان شده. بی آن‌که گشوده شوند، جهان مرا واگویه می‌کنند و روشنایی ریسه‌های زیستن را تا انتهای کوچه تنهایی باز می‌نمایاند.
گوش کنید آن‌ها حرف می‌زنند …
قژقژ
آن‌ها حالا با من حرف می‌زنند و این انسانی‌ترین صدایی است که این روزها می‌شنوم. صدای اعتراض کمدها به دیده نشدن‌شان در روند تمدن بشری! مدها حالا دیگر تجسمِ بخشی از زندگی ناپیدای همه ما شده‌اند و لامپ‌ها! آه از دست این لامپ‌ها. آن‌ها همگی تجسم زندگی بیرونی ما شده‌اند. درِ تمام کمدهای من همچنان بسته است و بسته می‌ماند تا اسرار مگوی ما، رازوارگی خود را از دست ندهند و به دست نامحرم نیفتند. در دو سال گذشته، در زندگی واقعی خود نیز، درِ هیچ کمدی را نگشودم تا تصوراتم به هم نخورد. آهسته‌تر می-گویم: من راغب بودم که فقط خودم از درون کمدهایم خبر داشته باشم!
…و درخارج از حفره درونی خود، آدم‌ها فقط مثل لامپ‌های نقاشی‌هایم بودند، گاهی رشته‌هایی در نوسان باد و گاه روشنایی‌هایی تنها وگاه نورها و رنگ‌هایی تزئینی!
تانیا پاکزاد
پاییز ۱۳۹۴

*سوزان سانتاک

156x90cm
156x90cm
156x48cm
105x140cm
105x140cm
104x105cm
104x105cm
112x152cm
120x160cm
172x112cm
168x112cm
170x175cm
170x175cm
175x170cm
21x15cm
15x21cm
15x21cm
21x15cm
21x15cm
21x15cm
21x15cm
15x21cm
15x21cm
15x21cm
15x21cm