تنهایی مثل برفی با دانههای درشت و سنگین، قرنهاست که بر سر آدمها میبارد و گاهی چنان وسیع و هولناک است که علیرغم هزاران حیلهی بشری و دستاویز قرار دادن ارتباطات شلوغ اجتماعی، به وسعت بیابانی متروک تا چشم کار میکند گسترده است. در چنین گستره ای انسان آنقدر از گوشههای امن خود دور مانده که پرهیبی از آرامش را در خیال زیارتگاهی، بقعهای، قدمگاهی یا امامزاده ای میبیند.
زمین یخزده و آسمان کیپ ابر، دلشان خوش است به خیال گرمای آرامشی از دورها، گرمایی که شبیه آفتاب نیست، گویی از دل زمین، ریشهها را گرم میکند و شاید روزی این همه برف سنگین را آب کند، اگر چه برف، روی بقعهها نمینشیند. فرو میریزد. آب میشود و جایی در دل زمین به انتظار جوشش چشمهای زلال؛ پنهان خواهد شد.