دوستتر دارم به هر شهری که وارد میشوم شب باشد. آدم کمتر احساس غریبی میکند.
شب و شهر در غیاب آدمها و روزمرگیها جلوهی دیگری مییابند و فارغ از شاخصههای قومی و جغرافیایی، مثل همهجا میشوند. آدمها با قصههایشان به درون خانهها که میخزند، تازه قصهی شبانه شهر آغاز میشود.
خیایانها، درختها، پنجرهها، کوچهها و تیرهای چراغ برق در هر شهری که باشند، دیر آشنایت هستند.
فقط کافیست شب شود تا در پسزمینهی مشکیِ گسترده در همه سو، برایت جلوه کنند و بیرون بزنند و معنا بیابند.
در شب پهنهی بیآمد و شدِ خیابانها و کوچهها، بستر روابط نامرئی میان حضور غیاب آدمها، اشیا و ساختمانهایی است که با یکدیگر به زبان رنگ و نور در نقل و سخن برآمدهاند. فقط کافیاست شب شود.
به قول مهدی اخوان ثالث:
گفت راوی:
راه از آیند و روند آسود
گردها خوابید
روز رفت و شب فراز آمد
گوهر آجین کبود پیر باز آمد
«مرد و مرکب»