انسان در باغ عدن به درختی طمع بست و عصیان کرد و از همان ابتدای آفرینش خویش پیوندی معصیتبار با طبیعت بربست. با بار سنگین تنهایی و حیرانی به زمین تبعید شد و در گسترهی بیکران طبیعت در پی معنای حیات خویش جستوجوها آغاز کرد. چشمی بر آسمان و چشمی بر درخت. در این گستره شکار کرد و شکار شد. در دامان مام طبیعت مأمنهایی ساخت و پروش یافت و دانا شد، اما ترسی کهن همراه با ستایش، وجود و اقتدار قلابیاش را به بند کشیده است. ترس از طبیعت و ستایش طبیعت، طبیعتی که سرمنشأ هبوط او بر این سیاره است، سرمنشأ زجرها و نیایشهایش، خوشیها و پایکوبیهایش. بندبند هستیاش در بندبند طبیعت تنید تا آن جا که انسان نه دیگر موجودی در دل طبیعت که انسان/طبیعت است. موجودی همچون همهی جانداران که از طبیعت جان میگیرد و در آن جان میبازد. به جنگ طبیعت، مادر خویش و سرمنشأ عصیانش میرود، اما اندوه و تردید و تنهایی بر پیکر لرزان او فریاد میشود و سرانجام به این هبوط پراضطراب تن میدهد تا شاید قدسیت از دست رفتهی خویش را باز یابد؛ اما دستهایش در انتظار رهایی، درخت میشوند.