علاقهاي به سفر ندارم. اما مكانهاي گوناگوني را پيش چشمهاي خود ميبينم. شهر را دوست دارم. با اين حال، آن را متروك و بيفايده نشان ميدهم. واقعيت را تا نقطه انجماد به آرامش نزديك ميكنم تا به آن معنا دهم. نگاهم شبيه شهر نشين زمستان زده ايست كه گويي از شهري به شهر ديگر كوچ ميكند. فرهنگ معماري غير متعارفي را تجربه ميكنم كه وضعيت ناكام زادگاهم را بهتصوير ميكشد. زادگاهی که همچون اشراف زادهاي فقير، در ايستگاه اتوبوس ايستاده است.