ما در آستانهی در ایستادهایم؛ دری که مرز بین خود و دیگریست، بین مکان و نامکان. پشت سر صفی از آشنایان و ناشناسان ایستادهاند. روبرویمان دریاست. بهمحض پا گذاشتن به دریا، گذشته تار میشود. همهچیز بعد از این عوض خواهد شد. میدانیم اگر از در عبور کنیم، بخشی از ما از آن نمیگذرد، جا میماند؛ بخشی از خود.
گفتهاند این دریا ما را به مقصد میرساند؛ تصویری از خوشبختی دستهجمعی از آنجا. اما ذات تصویر فریبنده است. چقدر از تصاویر ذهنی دستهجمعیمان دستکاری شده است؟ چقدر از این تصاویر آغشته به اومامی است؟ کارخانهها محصولات غذایی خود را با دستکاری خوشمزهتر میکنند. آنها یاد گرفتهاندکه حس «طعم خوش»، طبیعیترین حسی که بشر میشناخته، قابلدستکاری است. همهچیز قابلدستکاری است، حتی تصویری که در آینه میشناسیم. آینه روزگاری پیشکشی از طرف استعمارگران به رئیس قبیله بود تا بعد از شیفتگی از دیدن خود در آن، اجازه دهد قبیلههای کوچکتر به بردگی گرفتار شوند. او دیگری را میداد تا خود را بهدست آورد؛ تا جایی که ازقبیلهی خودش هم چیزی باقی نمیماند. استعمار امروز آینهای در دست ندارد اما مجموعهای از تصاویر دستکاریشده است. از آن «در» تنها مفهومی ذهنی باقی مانده اما آنقدر آشناست که انگار هرروز مجبوریم تا در آستانهی آن بایستیم.
تو در آستانهی در ایستادهای و باید بین رفتن و ماندن یکی را انتخاب کنی. تو در آستانهی این در ایستادهای. دری که مرز بین دو کابوس است. اولی را چند بار زیستهای، اما کابوس مقصد با رسیدن هم تمام نمیشود.