درگوشه کنار این شهر درندشت، آشوبنده و پرتغییر، شهری مدام در حال از شکل افتادن، که به نام توسعه کالبد تاریخیاش را شخم میزند، از بین میبرد، آن را تکهتکه میکند و چیزی برجای نمیگذارد جز مخلوقی زشت، اندکی درخت سرک کشیدهاند. درختانی اغلب از نوع کاج که انگار در سایهی خود چیزی را پنهان کرده و از آن محافظت میکنند. آنها پاسدار گذشتهاند، پاسدار حجمهایی در قلمرو زمان از دسترفته، زمانی که هنر در چینش و بالارفتن جزییترین آجرها نیز رعایت میشد. آجرهای زرد، خفته در دیوارهای ساکت نامسکون. کاج ها نشان اصلی این خانه هستند. آنها از دور خبرت میکنند که سازهای را دوره کرده و در پناه گرفتهاند: سازهای خفته. آنها از نفس افتاده اما زیبایند. هویت دارند. زندهاند. صدایی از آنها به گوش میرسد. صدای زرد کمرنگ. صدای کلاغها و گنجشکان، صدای رعدوبرق و شُرههای بیامان باران، صدای بوقهای متوالی چند نسل اتومبیل و بلدوزرها، صدای اره برقیها و هجمه خشمگین آهن و سیمان که نزدیک و نزدیکتر میشوند.