ز غبار این بیاباندربدرتر از باد زیستمدر سرزمینی که در آن گیاهی نمیرویدای تیزخرامان،لنگی پای من از ناهمواری راه شما بود…
احمد شاملودوگانهی فرهنگ/ طبیعت در مجموعههای اخیر گوهر دشتی مضمونی کلیدی است. گسترهی بکر و ناب طبیعت در برابر فرهنگی که مدرنیته را برنمیتابد قرار میگیرد، جوامعی که اعضای آن به برهوتی لخت و بیآب و علف، به مکانی دور و بیمکان و به زمانی گویی پیش از شکلگیری فرهنگ، به مرحلهای بدوی و ابتدایی، پرتاب و تبعید شدهاند. در ‹‹ایران، بیعنوان›› طبیعتی که برای انسان مدرن خسته از تمام دستاوردهای خردمندانه و پیشرفتهای علمی، با سویهای رمانتیک، به پناهگاه و مفر تبدیل شده بود، در هیئت یک ناکجاآباد ظاهر میشود: بُعدی دیگر، جهانی موازی به موازات جهان معاصر: تهیشده از همه چیز. با بکگراند چنین اتمسفری، در مرکز کادرِ هر تصویر عدهای به کنشهایی مشغولند که ظاهراً مانند فعالیتهای زندگی روزمره است: عروسی و عزا، سربازی و مهاجرت. اما با کمی تأمل بیشتر میتوان متوجه ماهیت آیرونیک، چند پهلو و ابزورد فعالیت آنها شد: بیهودگی کنشهایی که درون فضایی مانند یک شیشهی دربسته، به مثابه استعارهای از تنگنا، آن هم در محلی به وسعت بیابان رخ میدهد: جایی که قاعدتاً آزادی عمل و قدرت حرکت و جابه جایی وجود دارد، اما عملاً گویی دیوارهایی شیشهای مانع از این حرکت است. آزادی عمل در برابر محدودیت و تنگنا و وسعت فضا در تضاد با فشردگی و درهم پیچیدگی: آنچه میبینیم، آن چیزی نیست که وجود دارد و همین موقعیت به طنزی تلخ میانجامد. فضایی لیمبو مانند (به مفهوم جایی بینابینی همچون برزخ که اولین حلقهی دوزخ در کمدی الهی دانته است)، محلی که نه مکان گناهکاران بلکه توقفگاه کسانی است که به دلیل ناباوری پشت درهای بهشت سرگردانند. کسانی که با آرزو اما بدون امید زندگی میکنند و توقف ابدی در این جایگاه سرانجام آنهاست. آثار دشتی به سیاق معمول وجهی نمادپردازانه و تئاتریکال دارد؛ سوژههای انسانی در هر تصویر همگی به کاری یکسان مشغولند، ساختارهای اجتماعی و چارچوبهایی که به همسانی، یونیفرم، تکرار و در نهایت پس راندهشدن فردیت به نفع وحدت و یکپارچگی میانجامد. طبیعت انتخابی هنرمند بیابان و برهوت است: استعاره از فضایی که در آن گیاهی نمیروید، بذری رشد نمیکند، ارتباطی محدود و دشوار با آبادی و آبادانی دارد و سرگشتگی و گمگ شتگی در آن میتواند مخاطرهآمیز باشد. در مجموعهی ‹‹بیوطن›› هنرمند چارچوبهای تماتیک مجموعه را بازتر میکند و از دورنمایی وسیعتر به جغرافیایی گستردهتر نظر میکند: سرگردانی و آوارگی در زندگی انسان معاصر خاورمیانهای، مختصات تجربهی جمعی هجرت و کوچ؛ تاریخ جوامعی که چون یارای ماندن و مقاومتی برای شان نمیماند بالاجبار تن به هجرت میدهند. طبیعت و رابطهی سوژهها با آن در این مجموعه دراماتیزهتر است، طنز و آیرونی مجموعهی قبلی جایگزین منریسم و رمانتیسیسم شاعرانه، اما همچنان نمادین میشود. طبیعت این جا هیئتی غریب و اگزوتیک دارد: صخرههای در هم تافته با دستاندازها و بافتهای گودالگون و حفرههای در هم تنیدهاش با هیبتی مرتفع، به سیاق نگرش هنرمندان رمانتیک، والا و رازآمیز انتخابشده و کوچکاندازگی سوژههای انسانی در برابر عظمت آن، هنر خاور دور را به یاد میآورد با این تفاوت که انسان به عنوان جزئی از این کل پهناور در آن آرام نمیگیرد، بلکه سرگردان میشود: تلاش میکند تا خویشتن خویش را با تمام آن ابعادی که در مقیاسهای سرزمین مادری جایی نداشته، در جغرافیایی دیگر، در ارضی موعود به قرار برساند اما گویی سرنوشتی جز سرگردانی در کوه و بیابان نصیبش نمیشود. کندن نهالی از ریشه و تلاش برای بازرویاندن آن در خاکی دیگر که معلوم نیست آیا پذیرایش خواهد بود یا نه، مانند نخلی که در یکی از تصاویر توسط دو مرد به سختی کشیده میشود تا در جایی دیگر کاشته شود، نمادی از خویشتن بیسرزمینی است که انسان خاورمیانهای امروز بر دوش دارد، گاهی سالم به مقصد میرسد و در خاک دیگر میخشکد و گاهی همچون طفل سوری در راه جان میدهد؛ در این مجموعه نیز شاهد در راه جان سپردنیم: یکجا شتری و جای دیگر پیکری در آغوش زنی، مسیر ناهموار و دشوار کوچ مملو از قربانی است. هرچند مضمون مجموعهی اخیر گویای وضعیتی معاصر است اما فضا به شدت وامدار تاریخ است؛ فضایی که قصههای سندباد و هزار و یک شب را تداعی میکند، جوان آوارهای که در آغوش مادر سیاهپوشش در هیئت مسیح در پیهتا ظاهر میشود و دختر لمیده بر مخدهای که به هیئت شهرزاد قصهگو درمیآید: فاجعه را در بستر تاریخی آن قرار میدهد. تاریخ منطقهای که پر رمز و راز و سراسر بحران سپریشده و بخشی از ناخودآگاه جمعی ماست که در روزگار معاصر بازتولید و بازنوازی میشود. آثار این مجموعه، مرزهای تصنع عامدانه در عکاسی صحنهسازی شده را رد میکنند و به بیانی بینامتنی برگرفته از هنرهای دیگر همچون نقاشی و تئاتر دست مییابند. دو مجموعه در کنار یکدیگر فرمهای نمادین را در یکی بیشتر ناظر بر نقد فرهنگی و در دیگری متمرکز بر دریافت فکری ـ عاطفی از فازهای مختلف یک بحران، به تصویر میکشد: بحرانی که میتوان از آن با عنوان عدم تحقق مدرنیته در جوامع خاورمیانهای نام برد. جامعهی مدرنی که از آغاز محلی برای تعارض و همزیستی میان دوگانهی طبیعت/فرهنگ بود، مدرنیتهای که از ابتدا، ماهیت خود را از طریق تمایل عمیق به شناخت و غلبهی بشر بر طبیعت و شکلدادن حیطهی پرقدرتی به نام فرهنگ در مقابل آن تبیین کرده بود. در این مجموعهها میبینیم که چطور بشر با بیرون راندهشدن از حیطهی فرهنگ مدرن ـ چیزی که آن را با خصایصی همچون: خردورزی، آزادی فردی، باور علمی و دوری از خرافه باوری، آزادی اجتماعی، برابری، پیشرفت تکنولوژی و تسلط بر طبیعت میشناسیم ـ در آغوش طبیعت نیز آرام نمیگیرد، زیرا این هجرت گویی نه تنها یک جابه جایی مکانی، بلکه بدتر از آن تبعیدی زمانمند است به گذشتهی دور، آنقدر دورکه ارتجاعش آن را به اندازهی زمانی بیزمان به عقب میراند. گوهر دشتی در این دو مجموعه پارادوکسی درونگرا را برای بیان وضعیتی تروماتیک به کار میبندد: تضادهایی که بر پهنهی تصویر آشکار میشوند اما در لایههای زیرین خود همواره از دسترس پنهان میشوند: نه طبیعت آن پناهگاه ایمن قدماست و نه ارمغان فرهنگ مدرن با همهی دستاوردهایش، به گریزی تمام وکمال از خشونت و جنگ و بیخردی منجر شده است: گویی پلههایی که انسان معاصر برای خود ساخته سخت سست است و در برخی نقاط حتی تلی است پوشالین.مهسا فرهادی کیا، پاییز ۱۳۹۴